۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

خاطراتي از استاد دكتر بهزاد
جز نيكي نكرد
دكتر هدايت‌ يزداني- متخصص ریه
شايد متوجه نمي‌شويم كه گاهي مسايل كوچك چه اثري در آينده‌ي ما دارد و انسان را به كجا مي‌كشاند. تابستان سال 1328 بود. بعد از امتحان كلاس 11 كه در رشت گذراندم، مطابق معمول آن سال‌هاي ما، تابستان بايد به ييلاق مي‌رفتيم (به شوئيل اشكور). روزي كه از گردش اطراف محل برمي‌گشتيم و به بازار محل رسيديم، برادر بزرگ‌ترم را ديدم كه با دوستان خودش بود. بدون مقدمه به من گفت: «هدايت، امسال برو تهران.» چرا و چطور را نفهميدم ولي قبول كردم. به تهران رفتم و با زحمت زياد در دبيرستان دارالفنون اسم نوشتم و چند روزي درس خواندم. سرنوشت بازي خود را ادامه داد چون آمدند و گفتند كلاس 12 طبيعي دارالفنون بايد برود به البرز. من هم شاگرد همان كلاس بودم.
البرز دبيرستان بسيار معروفي بود كه در تهران نمونه بود و مرحوم دكتر مجتهدي (خدا رحمتش كند) با ديسيپلين خاصي اداره‌اش مي‌كرد. اين دبيرستان اسم پسران بزرگان كشور را هم به‌آساني نمي‌نوشت و شهريه‌ي بسيار كلاني داشت كه جاي امثال ما نبود ولي براي كلاس شماره‌ي 12 دارالفنون رايگان بود. اين دبيرستان گل سرسبد تهران دبيري داشت گل سرسبد همه‌ي تهران به نام دكتر بهزاد كه در عين‌حال كمك و همه‌كاره‌ي دكتر مجتهدي هم بود. دكتر بهزاد در آن سال، سال آخر داروسازي يا تازه‌فارغ‌التحصيل دانشكده‌ي داروسازي هم بود.
اين بود كه دكتر بهزاد معلم كلاس ما هم شد. يعني حوادث مشروح مرا مجاني از ييلاق آورد خدمت دكتر بهزاد كه مردي بود بلندقد حدود 40 ساله كه موي سياهش هميشه روغن‌زده و شانه‌زده و بسيار مرتب بود. دكتر بهزاد برخلاف معلمين ديگر به كلاس‌ها نمي‌رفت بلكه شاگردان به كلاس ايشان مي‌رفتند كه سالن بزرگي بود و با تخته سياهي بزرگ كه اشكال زيست‌شناسي را با گچ رنگي روي تخته مي‌كشيد تا همه‌ي شاگردان از آن استفاده كنند.
روش خاصي داشت. بعضي نكات را طوري تشريح مي‌كرد كه شاگردان هرگز فراموش نمي‌كردند. مثلاً دو نمونه را كه بعد از 59 سال به‌دقت يادم هست چنين بود:
سلول عصبي را روي تخته مي‌كشيد و دست خود را نشان مي‌داد. كف دست «جسم سلول»، انگشتان دست «دندريت» و ساعد «آكسون» بود. يا رنگ‌هاي طيف نور را برحسب حرف اول رنگ تنظيم كرده بود به نام «بناسزنق» (بنفش، نيلي، آبي، سبز، زرد، نارنجي و قرمز) و از اين قبيل زياد داشت. قرارش اين بود كه درس‌هاي هفته‌ي قبل را اين هفته و درس‌هاي ماه قبل را اين ماه بايد جواب بدهيم. يادم هست قسمت زيادي از كتاب زيست‌شناسي را حدود 54 بار تكرار كرده بودم.
سوالات چهارجوابي را زياد مطرح مي‌كرد (كه من تا آن وقت نديده بودم) ولي يك بار يكي از ورقه‌ها را به‌عنوان نمونه جواب به كلاس نشان داد كه با كمال تعجب ديدم ورقه‌ي بنده‌ي ناشي است.
به‌هرحال به بركت تدريس دكتر بهزاد كه بسيار در رشته‌ي پزشكي و طبيعي مربوط بود، آن سال در كنكور دندانپزشكي تهران و پزشكي تبريز قبول شدم كه باز سرنوشت مرا به تبريز فرستاد و به‌قول ملانصرالدين بنده تبريزي شدم زيرا در تبريز ازدواج كردم.
در آن سال بسياري از بچه‌هاي گيلان قبول نشدند و تعداد كمي هم كه قبول شدند از من عقب‌تر بودند (تعريف از خود نيست، تعريف هنر و تدريس بهزاد است).
دكتر بهزاد علاوه بر اين‌كه مدرس خوبي بود، با شاگردان هم بسيار خوب و متوجه وضعيت آنان بود. يكي از همكلاسي‌هاي من تعريف مي‌كرد كه: «وقتي از شهرستان به دبيرستان البرز رسيدم به‌علت عدم امكان مالي بسيار ناراحت بودم. روزي گوشه‌اي بودم و در بحر تفكر كه دكتر بهزاد مرا ديد و از حالم پرسيد و توضيح دادم. دستم را گرفت و به قسمت دفتر برد. كارهايي در آن‌جا به من ياد داد كه توانستم با مزد آن امرار معاش كنم.» و اين همان شخصي بود كه استاد عفوني و اولين متخصصي بود كه مسايل ايدز را در «خانه‌ي داروساز» رشت مطرح و تشريح كرد و بعد از سال‌ها دكتر بهزاد را در رشت ديد كه طرفين بسيار خوشحال شدند.
به‌هرحال مثل همه‌ي معلمين خوب كه هميشه در ذهن شاكردان هستند، ذهن من پر از دكتر بهزاد بود، هميشه و در همه‌حال. تا روزي كه خبر عجيبي شنيدم: دكتر بهزاد به گيلان آمده است.
اولين بار ايشان را با خانم‌شان در مركز مبارزه با سل ديدم كه براي معاينه‌ي ريه آمده بودند. بعدها كه با همه‌ي شهر دوست و آشنا شده بود چه رسد به منِ شاگرد قبلي، به من محبت زيادي داشت. اولين دكتري بود كه در گيلان به‌عنوان نمونه انتخاب شد، يعني در يكي از ميهماني‌هاي اول هر فصل نظام پزشكي كه در سابق داشتيم، به‌عنوان نمونه لوح تشويق و تشكر دريافت كردند.
و اما خاطرات كوه‌پيمايي:
حدود 10 سال قبل اتومبيل پاترولي داشتم كه مناسب راه‌هاي سخت و نامناسب بود؛ وسيله‌اي براي رفتن تا جايي كه پياده‌روي شروع شود. ايشان نيز با علاقه‌ي شديدي كه به طبيعت داشت، لطف مي‌كرد و با ما مي‌آمد. آن وقت 80 تا 85 ساله بود. با من 60 تا 65 ساله در پي ساير دوستان مي‌رفتيم. دوستان به من مي‌گفتند خوب مي‌روي، ولي او بهتر مي‌رفت. آرام و دايم مي‌رفت. احساس خستگي نمي‌كرد. عجله‌اي نداشت. همه‌ي مسايل را مدنظر داشت: تعداد ضربان قلب اول آهسته بعد كم‌كم سريع‌تر و امثالهم. عجيب اين‌كه مي‌گفت دوستي در تهران دارم كه با او هم برنامه‌ي ‌كوه دارم. غروب پنجشنبه‌ها با اتوبوس شبانه به تهران مي‌رفت، در منزل دوستش بود، فردا صبح با او كوه‌نوردي مي‌كرد و غروب جمعه با اتوبوس شبانه به رشت برمي‌گشت!
در كوه از صحبت‌ها و جوك‌هاي متنوع و مطبوعي كه داشت كسي خسته نمي‌شد. كوله‌هاي دوستان پر از غذا بود ولي هرگز ايشان پرخوري نمي‌كرد و به ديگران سفارش‌هاي لازم خوراك مي‌داد. مثل هميشه معلم بود. از موجودات جنگل توضيح مي‌داد، از حيوانات گرفته تا كرات آسماني و هماهنگي پرواز پرندگان صحبت و ما را مستفيض مي‌كرد و به پرسش‌هاي ما جواب مي‌داد.
جنگل و مخصوصاً تك‌درخت و درخت‌هاي رنگين پاييز را بسيار دوست داشت. يادم مي‌آيد روزي در ابتداي كوه در ناحيه‌اي پردرخت و علف بين دو درخت با فاصله‌ي نسبتاً زياد تار عنكبوتي ديدم. از ايشان پرسيدم: «آقاي دكتر، اين حشره چگونه اولين تار افقي بالا را بين دو درخت برده كه بعد بقيه‌ي تار را در زير آن تعبيه كرده است؟» (حاشيه: از همكاران محترم تقاضا دارم هر كدام مي‌دانند، به من هم برسانند. بسيار ممنون مي‌شوم.)
دكتر هميشه بعد از رسيدن به شهر و منزل، تشكر جانانه‌اي مي‌كرد كه خيلي خوش گذشته است. در حالي كه به همراهان از بركت وجود او بيشتر خوش گذشته بود.
بهزاد هميشه در ذهن من هست و خواهد بود.
خداوند رحمتش كند- كه خواهد كرد- جز نيكي نكرد.

دكتر هدايت‌الله يزداني
چهره‌ي ماندگار بيماري‌هاي ريوي
رييس اسبق نظام پزشكي رشت

این مقاله مندرج در شماره 58 ماهنامه پزشکان گیل برای استفاده این سایت ارسال شده است

هیچ نظری موجود نیست: